نغمه دل
 
 
پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 12:51 ::  نويسنده : نغمه دل

 

شب فراق نداند که تا سحر چندست ؟

مگر کسی که به زندان عشق ، در بندست

گرفتم از غم دل ، راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانندست ؟

پیام من که رساند به یار مهر گُسِل ؟

که بر شکستی و ما را هنوز پیوندست

قسم به جان تو خوردن طریق عزت نیست

به خاک پای تو کان هم عظیم سوگندست

که با شکستن پیمان و بر گرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومندست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست

بلای عشق تو بنیاد صبر بر کندست

عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکندست

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکندست

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دستها که ز دست تو بر خداوندست

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوندست

ز ضعف ، طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که ( سعدی ) ز دوست خرسندست



شنبه 8 آذر 1389برچسب:, :: 7:3 ::  نويسنده : نغمه دل

 

 عشق زیباترین حادثه ای است که در زندگی رخ می دهد. عشق لذتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است، همچنین احساسی عمیق، علاقه ای لطیف و یا جاذبه ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می تواند در حوزه هایی غیرقابل تصور ظهور کند. وقتی کسی را دوست دارید علائمی در شما ظاهر می شود که وجود این عشق را تایید میکند. اگر این علائم را در خود دیدید دیگر به عشق خود نسبت به طرف مقابل شک نکنید و قدم های خود را استوارتر بردارید. 

1. متن ها و اس ام اس های او را دوباره و دوباره می خوانید.

2. وقتی با او هستید بسیار آهسته قدم می زنید.

3. هر زمان که پیش او هستید، تظاهر به خجالتی بودن می کنید.

4. وقتی به او فکر کنید، قلباتان تندتر و تندتر می تپد.

5. زمانی که به صدایش گوش می دهید، بدون دلیل لبخند می زنید.

6. وقتی او را تماشا می کنید، دیگر قادر به دیدن اطرافیانتان نیستید و فقط او را می بینید.

7. شروع به گوش دادن به آهنگهای آرام می کنید.

8. او همه فکر شما می شود.

9. بوی او شما را به وجد می آورد.

10. متوجه می شوید که زمان فکر کردن به او، همیشه به خود لبخند می زنید.

11. حاضرید هر کاری برایش انجام دهید.

12. هنگام خواندن این متن همواره فقط یک نفر ذهن شما را بخود مشغول کرده بود.



شنبه 8 مهر 1389برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : نغمه دل

یک روز توی پیاده رو می رفتم...از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس ، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می دادكه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبلیغات نبود...احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش وبا شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه ؟!!كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت :" آقای محترم! بفرمایید ! "قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذروگرفتم ...چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم

وبا ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :

به پایین صفحه مراجعه کنید!!

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپاو امریكا !!!



شنبه 3 ارديبهشت 1388برچسب:, :: 9:51 ::  نويسنده : نغمه دل

می دانم چرا با اینکه زبان چینی بلد نیستم، خوب سخن چینی می کنم.

هیچ ارزی با ارزش تر از عرض معذرت نیست.

برای در امان ماندن از خیالهای خامی که به سرتان می زند، از کلاه ایمنی استفاده کنید.

آدم های سبک وزن و کمرباریک نمی توانند رفتار سنگینی داشته باشند.

درخت آرزو دارد که لااقل یک نفر به او بگوید : خسته می شوید. بفرمایید بنشینید.

ژاپنی ها بعد از فوت پدرشان، پدر سوخته می شوند.

بلبل ها در انتظار رسیدن روزی هستند، که بتوانند از دست انسان هایی که بدون رعایت کردن حق کپی رایت، سوت بلبلی می زنند؛ شکایت کنند.

آنقدر صورتم را با سیلی سرخ کردم که عاقبت سرخ پوست شدم.

شاعری مجرد بود، با ترانه هایش عروسی گرفت.

شاعری دوست داشت وقتی مرد، لای آگهی ترحیمش سبزی تازه بپیچند.

از چشمت که افتادم، قلبم شکست.

هواپیمایی سقوط کرد، کبوتری یاد گرفت که چه گونه پرواز کند.

قابیل، هابیل را کشت، چون می دانست کسی نیست که محاکمه اش کند.

ای کاش پرنده می دانست؛ قفس چه قدر دلش برای او تنگ می شود.



شنبه 11 دی 1388برچسب:, :: 19:28 ::  نويسنده : نغمه دل

 یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس 129 رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی

نتیجهء اخلاقی اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی




توي ژاپن: جوان اولي از عشق جوان دومي نسبت به دختر محبوبش متاثر ميشه و خودکشي مي کنه جوان دومي هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگين ميشه که خودکشي مي کنه بعدش براي دختر ژاپني هم چاره اي جز خودکشي نيست

توي اسپانيا: مرد اولي توي دوئل ، مرد دومي رو از پاي در مياره و با زن محبوبش به آمريکاي جنوبي فرار مي کنن

توي انگلستان: دو تا عاشق با کمال خونسردي حل قضيه رو به يه شرط بندي توي مسابقه اسب سواري موکول مي کنن اسب هر کدوم برنده شد ، معشوق مال اون ميشه

توي فرانسه: خيلي کم کار به جاهاي باريک مي کشه دو تا مرد با همديگه توافق مي کنن که خانم مدتي مال اولي و مدتي مال دومي باشه

توي استراليا: دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره مي کنن اين مشاجره اونقدر طول مي کشه تا يکي از طرفين پير بشه و بميره ، يا از يه مرضي بميره اونوقت اونکه زنده مونده با خيال راحت به مقصودش مي رسه

توي قفقاز: جوان اولي دختر محبوب رو بر مي داره و فرار مي کنه دومي هم دختر رو از چنگ اولي مي دزده و پا به فرار مي ذاره باز اولي همين کار رو مي کنه و اين ماجرا دائما تکرار ميشه

توي نروژ: معشوقه ء دو مرد براي اينکه به جدال و دعواي اونها خاتمه بده خودشو از بالاي ساختمون مرتفعي ميندازه پايين و غائله ختم ميشه

توي آفريقا: قضيه خيلي ساده ست و جاي اختلاف نيست دو تا مرد ، زني رو که مي خوان عقد مي کنن و علاده بر اون ، بيست تا زن ديگه هم مي گيرن

توي مکزيک: کار به زد و خورد خونيني مي کشه و يکي از طرفين کشته ميشه ولي بعدش اونکه رقيبش رو کشته از دختر مورد نظر دلسرد ميشه و دخترک بي شوهر مي مونه

توي آمريکا: حل قضيه بستگي به زن داره و هر کس رو انتخاب کرد با اون ازدواج مي کنه

توي ايران: فقط پول موضوع رو حل مي کنه پدر و مادر دختر مي شينن با همديگه مشورت مي کنن و خواستگاري که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب مي کنن عاشق شکست خورده اگه توي عشقش جدي باشه يا بايد خودشو بکشه يا رقيب رو از ميدون به در کنه يا افسردگي مي گيره



شنبه 13 مرداد 1390برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : نغمه دل

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:

"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها بر بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُرکنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.

خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

>تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال کنید!



پنج شنبه 19 اسفند 1388برچسب:, :: 14:55 ::  نويسنده : نغمه دل

دلم که عهد  تعلق به چشم  مست تو بست             ز یک  نگاه  خمارش هزار توبه شکست

 وجود خاکی من گرچه ازتو رفت به  باد             خوشم ازآنکه  غبارش به  دامنت ننشست

 ز دست  توست  که یکسر فتاده ام ازپای             به پای توست که یکباره رفته ام از دست

 غمت  گسسته  چنا ن  رشتۀ  علائق  من             که دور از تونخواهم به  خویشتن پیوست

 به هر طرف بکشانی  به هرطریق کشیم             من  ا ز کمند  تو هرگز نمی توانم  جست

 تو  را  پسند م  و  باشد  پسند  خاطر من            هرآنکه باشی وکام دلت هرآنچه که هست

 نشانۀ  همه  تیر افکنا ن  به   خاکی  بود            همین توئی که  خدنگت روان پاک بخست

 دلم شکسته واشکم روان زدوری توست             چگونه  آب  نریزد  چـو  آبگینه  شکست

 مرا  بلند ی  قدر ا ز سما ک  می گذرد             که درهوای  تو چون خاک راه باشم پست

 لطیفه ایست  به  حسن تو و پرستش من              که   بایدم  شدن  از عین هوشیاری  مست

 چنین که تار تعلق گسسته ام  ا زخویش              به  جز تو  رشتۀ  الفت  نمی توانم  بست

 



پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 14:25 ::  نويسنده : نغمه دل

 

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

مـــــــــــاه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!

دیدی آن ترک ختا دشمن جــــان بود هنوز!؟

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم!

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم

آنقدر گریــــــه نمودم که خرابش کردم!

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم!

غرق خون بود و نمی مرد ز حسـرت فرهاد

خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم!

دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد

بر سر آتش جــــــــــور تو کبابش کردم!

زندگی کردن من مردن تدریجـــــی بود!

آنچه جان کَند تنم عمر حسابش کردم!

 



پنج شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : نغمه دل

گفتا: که می زند دَر؟ گفتم: منم غلامت.

گفتا: چه خواهی از من؟ گفتم: فقط سلامت.

گفتا: چه خواهی کردن گر از تو رخ بتابم؟

گفتم: که صبر ایوب, تا لحظه ی قیامت.

گفتا: که همره تُست٬ کز مرگ نیست باکت؟

گفتم: خیا لت ای مه, داد ست استقامت.

گفتا: که راه بنمود تا قصر شاهی من؟

گفتم: که عطر زلفِ پیچانِ مشکفامت؟

گفتا: که دامنِ تر داری ز اشک دیده؟

گفتم: که زردی رُخ می با شدم علامت.

گفتا: چراست خالی دستت به درگه من؟

گفتم: گدای حُسنم کم کن مرا ملامت.

گفتا: برای وصلم باشد تو را چه عزمی؟

گفتم: وفا ز بنده, عدل از تو بی غرامت.

گفتا: تو را چه خوشتر از نقل و صحبت من؟

گفتم: به رقص آیم چون بشنوم کلامت.

گفتا: کجاست" واهِب" کز من خبر ندارد؟

گفتم: که بی خود از خود٬ از چاشنی جامت.



پنج شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, :: 14:17 ::  نويسنده : نغمه دل

 

 دل گفت شيدا گشته‌ام از چشم مستِ ماه او
گفتم كه بربند اين سخن راهي جداست راه او
دل گفت دالان مي‌زنم گر كوه باشد پيش رو
گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او
دل گفت من آهنگرم در كوره‌ام آبش كنم
گفتم كه زنجيرت كنم گر قصدسازي سوي او
دل گفت ارزانت كنم گر چشم را وامم دهي
گفتم كه چشمم زودتر، بنشت در اشعار او
دل گفت دستانت بده، تا بركشم بر گونه‌اش
گفتم كه دستم نيز هم گمگشته در چشمان او
دل گفت پاهايت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم كزان تو پيشتر پايم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده، تا نغمه‌اش را بشنوي
گفتم كه نيست اندردلش جز نغمه‌اي از ناي او
دل گفت لعلي داردش، لب را بده كامت دهم
گفتم كه لب‌هايم شده، وقف ثناي نام او
دل گفت اي سودازده پر مي‌كشم از سينه‌ات
گفتم خدا را پس مرو، منشين به روي بام او
خنديد دل گفتا به من، كاي مفلسِ بي‌قلب و تن
خود زودتر رفتي ز من، من هم روم دنبال او
گفتم كه آيا مي‌روي،چون گوش و چشم و دست و لب
اما بدان كه نيستت، جز داغي از هجران او



پنج شنبه 6 آبان 1388برچسب:, :: 10:0 ::  نويسنده : نغمه دل

مرا هوای تو هرگز ز سر بدر نرود    خیال  چشم  سیاه  تو  از نظر نرود

سرم به پای مزن گربرآستانۀ توست    که گرسرم برودعشق توزسر نرود

به باغ اگردگران میل وجانبی دارند    مرا ز کوی تو دل  جانب دگر نرود

سزدکه باخط مشکین وقد ّوخدّ ولبت     حدیث سنبل وسرووگل وشکرنرود

مرا ز درد تو تا از جگر نشان باشد     نشان داغ  تو از گوشۀ جگر نرود

شرار سینه  نماند  اثر ز هستی من      گر آب  دیده زدنباله  بر اثر نرود 

ز نالۀ سحری لب مبند" ابن حسام "     که  کار ، بی مد د  نالۀ سحرنرود



پنج شنبه 28 اسفند 1388برچسب:, :: 9:49 ::  نويسنده : نغمه دل

 

چشـم   مست   تو  فریبنده   نگاهی  دارد              ا ز  پی  کشتنم   آماده  سپاهی   دارد

روزی آیدکه زحسرت شودش موی سپید               هر که دل درپی چشمان سیاهی دارد

ز محبت  قد می  بر  سر  چشمم    بگذار             که  د لم  ا ز تو تمنا ی  نگاهی  دارد

چهره ازعاشق د لخسته مپوشا ن که د لم               آرزوی  قد  سرو  و  رخ ماهی دارد

 



پنج شنبه 23 ارديبهشت 1389برچسب:, :: 9:43 ::  نويسنده : نغمه دل

رويِ دامانِ تو مستانه سَر ِما زيباست
خوابِ پروانه به دوش ِ گل ِ زيبا زيباست

بسته ی دام ِ محبّت ز بلا نگريزد
در قفس، مردنِ مرغانِ شكيبا زيباست

بي خبر خلق از اين سوختن ِ ما، بهتر
شعله یِ شمع به تاريكي ِ شب ها زيباست

در گذزگاهِ تو اين گريه یِ من زيبا نيست
حالتِ چشم ِ تو هنگام ِ تماشا زيباست...



چهار شنبه 27 آبان 1388برچسب:, :: 16:24 ::  نويسنده : نغمه دل

ای عشق  جز تو درد مرا  کس دوا نکرد        با من تو کردی آنچه به من کیمیا نکرد

آخر  دلم  ز   وحشت  بیگا نگی  نرست         تا  با  غم   تو  جا ن  مرا  آ شنا  نکرد

شد  خاک و ره به  زندگی جاودان نیافت        هر کس که د رهوای تو جانی فدا نکرد

از   کارهای  بستـۀ   من   پنجـۀ   قضـا         بی دست زورمند تو یک عقده وا نکرد

نالم  بر  آستان  تو از عقل  مو  شکا ف         کزصد هزاروعده به من یک وفا نکرد

خوشبخت آنکه زندگی ومرگ ازتویافت         اما  هزار  شکر  که  هرگز خطا نکرد

الفت همیشه لاف زد از عشق و هیچگاه        اند ک  دلیل  اقامه  بر  این  مدعا نکرد



چهار شنبه 7 آبان 1388برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : نغمه دل

سا قیـا   پر   کن  ز   می   پیمـانۀ   اهل   ولا   را         چشم حق بین باز کن خواهی اگر بینی خدا را

            هشتمین   مسند  نشین  دین   ختم   الانبیا  را         خنـدۀ  هـرا  و  شـادی  عـلی مرتضی   را

               نور  باران  کرده  ا مشب  ذات حق ارض وسما را         تا  رقم سازم به د فتر وصف میلاد رضا  را

                                                    چون خدا را هشتمین گل سر زد ازگلزار احمد

                                                     تا   برافروزد  به عالم  پرچم  دین محمد(ص)

                  آدم  ا ز باغ  جنان آمد  که  بیند  روی ماهش         نوح  در دریا  از این  نعمت  کند  شکر الهش

                 توطیای   دیده  ابراهیم  سازد  خاک   راهش         گشته   موسی با  عصا  از خادمین بارگاهش

               حیرت عیسی  بود از مستی چشم سیاهش         نقش شیر پرده  گردد  زنده  از  برق  نگاهش

                                                   چون خدا را هشتمین گل سر زد ازگلزار احمد

                                                    تا   برافروزد  به عالم  پرچم  دین محمد(ص)

                 کس  نداند در  زمانه  ارزش  قدر  و  بهایش             بر  نیا ید  جز خدا  از عهد ۀ   مدح  و  ثنا یش

                عده ای  خوانند  سلطان  سریر  ارتضایش              زمره ای  گویند  باب  مظهر  جود  و  سخایش

               خط و مشی هادی دین هست درخط رضایش        زند ه   نام  عسگری  را   کرد   نام  د لربا یش

                                                 چون خدا را هشتمین گل سر زد ازگلزار احمد

                                                 تا   برافروزد  به عالم  پرچم  دین محمد(ص)

 

 



چهار شنبه 9 مهر 1388برچسب:, :: 16:22 ::  نويسنده : نغمه دل

 

گر به کوی عاشقی با ما هم ازیک خانه ای          با  همه  کس  آشنا  با  ما  چرا  بیگانه ای

ما چواندرعشق تو یک رویه چون آئینه ایم          تو چرا در دوستی با مادوسرچون شانه ای

شمع خودخوانی همی ما را و ما درپیش تو         پس توراپروای جان ازچیست گرپروانه ای

عاشقی  از بند  عقل  وعاقیت  جستن  بود          گر  چنینی  عاشقی  و ر  نیستی  دیوانه ای

                                                                                      "سنائی"

 



چهار شنبه 30 مرداد 1388برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

 

 

غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا امد، خار خنديد و به گل گفت : سلام و جوابي نشنيد

خار رنجيد ولي هيچ نگفت... ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود ، دست بي رحمي آمد

نزديک،گل سراسيمه ز وحشت افسرد.. ليک آن خار در آن دست خزيد وگل از مرگ رهيد

..صبح فردا که رسيد خار با شبنمي از خواب پريد گل صميمانه به او گفت : سلام

 



چهار شنبه 1 خرداد 1388برچسب:, :: 19:13 ::  نويسنده : نغمه دل

                    خزان شد از غم عشق  تو نو بهار جوانی

                   نها ل صبر و امیدم ، شکست  باد  خزانی

                   نه حالتی که  بگویم ،حکا یت شب هجران

                   نه طا قتی  که  بپوشم، زدوست راز نهانی

                   مرا به باغ چه حاجت،که د لگشاتراز اینی

                   تو را به ماه چه نسبت ،که  دلربا ترازآنی

                   کنم فدای تو جان را، گَرَم تو جان بپذیری

                   کنم  نثار تو د ل را، گَرَم  تو د ل  بستانی

                   در آتش  تو بسوزم ، گَرَم  تو شاهد بزمی

                   به  محنت  تو بسازم،گَرَم  تومونس جانی

                   ز درد عشق  چنانم ، که  چاره ای نتوانم

                   تو عاشقی  نکشیدی، که درد عشق بدانی

                  رساازآن لب شیرین،چو کوهکن نَکَنَد دل

                   روا بود  که  دلش را ، ز بند غم برهانی

 



چهار شنبه 11 آبان 1387برچسب:, :: 16:19 ::  نويسنده : نغمه دل

یکی از شعرا یکدسته گل برای محبوب خود برد محبوب این شعر را برای او خواند :

   بگو ای عاشق صادق چرا گلدسته اوردی

                                  دل  بلبل شکستی  غنچه  را  دلخسته اوردی

  او در جواب گفت :

  نه بهر زیب  دستت ماه  من گلدسته  اوردم

                              به خوبی لاف می زد گل به پیشت ،بسته اوردم

 



چهار شنبه 16 فروردين 1388برچسب:, :: 16:15 ::  نويسنده : نغمه دل

عـزم   وداع   کـرد   جـوانی  بـه  روستـا ی        در  تیره  شا می از بر  خورشید  طلعتی

طبع  هوا  دژم  بُد   و  چـرخ  از  فراز  ابـر        همچو ن  حبا ب در د ل دریا ی  ظلمتی

زن  گفت  با جوان  که  از این  ابر فتنه زای        ترسـم  رسد  به   گلبـن  حسن  تو  آ فتی

در این  شب  سیه  که  فرو  مرده  شمع   ماه       ای  مه  چراغ   کلبۀ   من  با ش  ساعت

لیکن  جوان  ز جنبش  طوفان  نداشت  با ک         د ریـا  د لا ن  ز مو ج   ندارند  دهشتی

برخا ست  تا  برون  بنهد   پای  زان  سرای          کـو را د گـر   نبود   مجـا ل   ا قا متـی

سرو  روان  چو  عـزم   جوان  استـوار  دید         افرا خت  قا متی  که عیا ن  شد  قیا متی

با  یک  نگـاه   کرد   بیـا ن  شرح  ا شتیـا ق        بی   آ نکه  ا ز زبا ن  بکشد   با ر  منتّی

چون گوهری که غلتد  بر صفحه ای  ز سیم         غلتان به سیمگون رخ وی اشک  حسرتی

زان  قطرۀ  سرشک  فرو  ما ند   پا ی  مرد         یکسر ز د ست رفت  اگرش  بود  طاقتی

آتش  فتا د  در د لش  از آ ب   چشم   دوست         گفتی  میا ن  آ تش  و  آ ب  است  نسبتی

این طرفه بین که سیل خروشان دراو نداشت          چنـدان  اثـر  که   قطـرۀ   ا شک  محبتی

 



چهار شنبه 7 فروردين 1388برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : نغمه دل

 

به  خویش گفتم : بایدبرای هدیه به دوست                در انتهای   سفر  تحفه ای  گران ببرم

هر آنچه  را  که  پذیرای  خاطرش  باشد               فراهم  آرم  و نزدش  به  ارمغان  ببرم

جهان بگردم  و شئ   نفیس  و بی  ما نند               که  مثل آن  نتوان  یافت در جهان ببرم

متاع   قابل  و ارزنده ای  که  در  بر  او               بود  ز مهر د ل  خسته  ترجمان ،ببرم

به  هر دیار که  رفتم  به  هر کجا  جستم               نبود   تحفۀ   شایسته ای  که  آ ن  ببرم

هر آنچه بودکمی داشت ز او به ود  گفتم                نزیبد  آنکه  گلی  را  به  گلستان  ببرم

زدوست خوبتری نیست درجهان ، نسزد                که  هدیه شمع  به خورشید  آسمان ببرم

پس  از  تفـکر  بسیار  بهتـر   آن   دیدم                 یکی  که  جلوۀ  او را دهد  نشان  ببرم

گزیدم آینه را زانکه بهر هدیه به دوست                 ز روی دوست نکوتر چه می توان ببرم

                                                                                علی باقرزاده « بقا»

 



چهار شنبه 15 دی 1387برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : نغمه دل

 

مرا با خارغم بگذار و گشت باغ و گلشن کن  

                               پی  ارایش   بزم  حریفان  گل  به  دامن   کن

تو شمع مجلس افروزی من سرگشته پروانه   

                             مرا اتش به جان زن دیگران راخانه روشن کن

مکن نا دیده وزمن تند چون  بیگانگان  مگذر 

                              مرا شاید  که  جایی  دیده باشی چشم بر من کن

چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو 

                              هلاکم  ساز  باری  فارغم  از  طعن  دشمن کن

                                                                  « وحشی بافقی »

 



چهار شنبه 7 آبان 1387برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : نغمه دل

 

گاه  شمع و گاه  گل  گه لاله  گه  پروانه ام     

                                                        آتشـم  ، داغـم ،  سـرا پا  عاشـقم   دیوانه ام

گرچه هرشب بزم خودراپرتوافشانم چوشمع 

                                                       غم  فراتر  باشد   از  شام  غریبان  خا نه ام

از کسی گر مهر بینم  جان  فشانم  بی  دریغ

                                                        هر کجا  شمع  وفا  روشن  شود  پروانه ام

شعله ام ، اما  نسوزم   جز وجود  خویش را

                                                        سرگشی ها می کنم با خود،عجب دیوانه ام

شب که  با یاد  تو در میخانه  جامی می زنم

                                                        سـر زند  خورشید  عا لمتاب  از  پیمانه ام

می کنم غا لب  تهی  ما نند  شبنم  ز ا فتا ب

                                                        گـر  در  امیزد   نگـاهم  با  رخ   جانانه ام

همچواشکی کزبن مژگان بسرغلتد  به خاک

                                                         هر  کجا  بر خاک  ره  افتم  شود کاشانه ام

جای  اسا یش  ندارم  جز  به  دلهای  خراب

                                                        گنجـم   و  پیدا  تـوانی  کرد   در  ویرانه ام

بس که دربزم حریفان باده می نوشم به دوش

                                                        می کشندم  چون سبو تا  خانه  از میخانه ام

تا د لم شد  اشنا  با  عشق  ان  بیگانه  خوی

                                                        جـز  نگاهـش  با   نگـاه  دیگران  بیگانه ام

بس که گفتم شرح گیسویش به شبهای  دراز

                                                        عمر من  کوته  شد  و  کوته  نشد افسانه ام

                                                     

                                                                              « عبدالله الفت »

 



چهار شنبه 25 آبان 1387برچسب:, :: 16:12 ::  نويسنده : نغمه دل

ی  که یک عمر شعار تو جفا کاری   بود            کاش یک ذره  تو را مهر و  وفاداری  بود

دوش  در حلقه  زلف  تو   گرفتاران   را            شرح  اشفتگی  و  رنج  و  گرفتاری   بود

جمع دیدم همه در او صفت حسن و جما ل           لیکن  افسوس که  ازمهر و وفا عاری  بود

دل میازار که  شد  زرد رخ  از باد خزان            لاله روئی که  در او خوی دل ازاری  بود

چشم  عیّار تو با  یک  نظرا فکند   به دام            هر که را شهره  دراین شهر به عیّاری بود

خواب دیدم که شدم دست دراغوش توکاش            کانچه  دیدم همه  در خواب به بیداری  بود

اختران   شاهد  حا لند  که  بی  ماه رخش            کوکب اشک زچشمم همه شب  جاری بود

شوق   جانبازی  پروانه  نگر کاندر عشق              قــدم   اول   پــروانــه   فــداکــاری  بـود

                                                                                  «قاسم رسا»



چهار شنبه 19 آبان 1387برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : نغمه دل

 

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپائی

                                   نداری غیر این  عیبی ،که می دانی که زیبائی

من  از  دلبستگیهای  تـو   با    ائینـه  دانستـم

                                 که بر دیدار خود ای  تازه گل عاشقتر از مائی

به شمع و ماه حاجت  نیست بزم عاشقا نت را

                                  تو شمع مجلس افروزی  تو ماه  مجلس  ارائی

چه پرسی کز رخ  و قدت کدامین  خوبتر باشد

                                سراپا  ناز من  موزون ، چو شاخ گل سراپائی

منم ابرو توئی گلبن که می خندی چومی گویم

                                توئی مهر و منم اختر ،که می میرم چو می ائی

مـه   روشن  میان   اخـتران  پنهان  نمی ماند

                               میان  شـاخه های  گل  مشو  پنهان  که  پیـدائی

من  آزرده  دل  را  کس  گره از کار  نگشاید

                                مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشائی

 

 



چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : نغمه دل



5 تير 1389برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : نغمه دل

کودکی، دخترکی ، موقع خواب

سخت پاپیچ پدر بودو از او می پرسید

زندگی چیست؟

پدرش از سر بی صبری گفت

زندگی یعنی عشق

دخترک با سر پر شوری گفت

عشق را معنی کن!

پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه من

دخترک خنده برآورد ز شوق

گونه های پدرش را بوسید

زان سپس گفت:

پدر ... عشق اگر بوسه بود.. بوسه هایم همه تقدیم تو باد



6 آبان 1391برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

 

 

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد

سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم

که باز ،خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟

همین نه دیدنت امروز - روزها طی گشت

که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

 

 

 



24 مرداد 1389برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : نغمه دل

لب بسته ام زهرچه به جز گفتگوی تو                 دل شسته ام زهرچه به جزنقش روی تو

گربگذری بخاکم وگویی ترا که کشت                  فــریـاد   خیـزد  از  کفنــم   کارزوی تو

گر  طرّۀ  تو  در کف  باد  صبا  نبود                 هرگـز  د لم   نبود   پریشان  به  موی تو

بس پیکرت لطیف بود می شود  پدید                   راز  درون   سینه  و  می   از گلوی  تو

منت زخضرگو به سکندرکشد که من                  آب   حیا ت  جسته ام  از خاک  کوی تو

دل رازاضطراب به هرسمت میکشم                  ما ننـد  قبـله  یا ب   بگـردد  به  سوی تو

نرگس گرفته زرد قبایی ز رنگ  من                  سنبل  سپرده  مشک   فشانی  به  بوی تو

جولانگه   قضا ست  د ل  بیقرار من                 فـرمانـده   بـلا ست   قـد   فتـنه  جوی تو

ای گل به باغ در بر آن لاله رو مخند                 تا    پیش   بـاغبـا ن   نـرود   آبــروی تو

ای  خرقۀ  ریا  ز  بس  آلوده  دامنی                 مشکل  که  هفت  بحر دهد  شستشوی تو

ترسم به زیرخاک رود عا قبت" سنا"                 هم  حسرت  د ل  من  و  هم  آرزوی تو

 



8 اسفند 1389برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

ازبوستان وصل توهرگل که چیده ام      خاری  بود ز بیم  فراقت  به دیده ام

با  پای پر ز آبله  اندر قفای  دوست      منّت   بسی  ز خار بیـابان  کشیده ام

شیرین لباترش مکن ابرو بروی من      کاندرغم  تو تلخی هجران  چشیده ام

تا بسته شد به زلف  توام  رشتۀ امید     پیوند   الفت  از  همه  عالم   بریده ام

آخربه دست غیرفتاد آن گلی که من      بااشک چشم و خون دلش پروریده ام

ای کاش روز واقعه برتن کفن شود      آن جامه ای که درغم رویت دریده ام

آن طایرم که درازل از آشیان قدس      انـدر  هـوای   دانـۀ   خالت  پریده ام

ای کعبۀ  امید کجایی  که در رهت     بس  روی  خارهای  مغیلان  دویده ام

صیّاد مهلتی  که من  از کنج آشیان     انـدر  هـوای   دانـه   و  آبی  پریده ام

از بهر قند  لعل  لب  دلستان "سنا"       دشنـامهای   تلـخ    مکـرّر  شنیده ام



14 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

حسرت دیدار تو در خاطرم جا مانده است

 

آن نگاه گاه گاهت وه چه زیبا مانده است

 

 

روزهای انتظارم را تو پایانی بیا

 

باز هم احساس من تنهای تنها مانده است

 

 

ای دو دست آشنا بر شانه های خسته ام

 

نغمه لالایی ات در اوج معنا مانده است

 

 

می روی از خاطرات سبز من اما کجا

 

طعم طبع واژه ات در بغض من جا مانده است

 

 

رفتی و چشمان من در رد پایت گم شدند

 

بی حضورت پیکرم بی خشم اینجا مانده است

 

 

منتظر می مانم اینجا تا بیایی خوب من

 

گرچه از عمرم همین امروز و فردا مانده است

 



18 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم 

تا برفتي ز برم صورت بي جان بودم

  نه فراموشيم از ذكر تو خاموشي بود  

كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب 

  كه نه در باديه ی خارمغيلان بودم

زنده مي كرد مرا دم به دم اميد وصال

ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاي تو در آتش محنت چو خليل

گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تامگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم



22 شهريور 1390برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

 



18 شهريور 1390برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

بازم خبر رسید که عزم وفا کنی

با آب توبه باز تو یاد خدا کنی

از کفر زلف خویش هراسان و توبه کار

بند نقاب خویش به یک باره واکنی

افسون مدم ، فسانه مخوان ،‌ طرفه لعبتی

خلقی به زلف خویش چرا مبتلا کنی؟

از گلبن مراد تو ای بی وفا نرست

شاخ محبتی که بدان یاد ما کنی

من آهوی رمیده به دشت نگاه تو

حیف است اگر که تیغ ز مژگان خطا کنی

در مجلس رقیب تو بی پا و سر روی

نوبت به ما رسید چرا پا به پا کنی ؟

مجنون صفت ز شور جنون بی خودم ز خویش

لیلای من مرو که قیامت به پا کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است

جانا تو هم بیا که تماشای ما کنی

این جلوه از کجاست که از جور روزگار

دیوانگان کوی جنون را دعا کنی؟



8 آبان 1390برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

 

در دایره ی  بودن  افسانه  شدم ا ی دوست      در  مکتب عشق  تو  رندانه  شدم  ای دوست

گفتی که تو هم امشب پر کن قدح از ساغر      پر کردم  و  نوشیدم  مستانه شدم  ای  دوست

یک عمر به عشق تو دل در ره کویت بود        با  قامت  بشکسته بی خانه  شدم  ای  دوست

از کوی  وفا  امشب  مستانه  سفر کردی       چون مرغکی در دامی بی دانه شدم ای دوست

از آتش عشق تو امشب پر و بالم سوخت        آن شعله ی سر کش را پروانه شدم ای دوست

درویش چنین  گوید  در کنج  قفس با دل         در حسرت   آن  یار جانانه   شدم  ای  دوست



18 شهريور 1391برچسب:, :: 15:3 ::  نويسنده : نغمه دل

 

دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید            تا  مراد  دل و دیده ز تو حاصل گردید

بامیدی که رسدموجی ازآن بحربه دل            سالهـا  ساکن آن  لجّه  و ساحل  گردید

منزلی به زد ل و دیدۀ من هیچ نیا فت            ماه من گر چه  بسی گرد منازل گردید

دل که  دیوانۀ زنجیر سرزلف  تو بود            هم  به  زنجیر سرزلف  توعاقل گردید

عاقبت یافت درآن  بند و سلاسل آرام             سالها گر چه درآن بند و سلاسل گردید

مکر و دستان و فریب وحیل پیر خرد            پیش نیرنگ و فسونهای توباطل گردید

پرده بردارز رخ تاکه روان حل گردد           هرچه برمن زسرزلف تو مشکل گردید

گر دلم  آینۀ   کامل  رخسار تو نیست           عکس انوار رخت را ز چه  قابل گردید

روی برروی تو آورد از آن مقبل شد            هم  ز اقبال رخ  توست  که مقبل گردید

هر که ازکامل ما یافت  نظرکامل شد            مغربی از نظر اوست  که  کامل گردید



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نغمه دل و آدرس naghmaydel.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 125
بازدید کل : 8079
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



Alternative content